نوشته شده توسط : آجی کوچیکه
دیوونه شده بودم. باورم نمیشد یه آدم بتونه تا این حد وجدانش رو زیر پا بذاره. اونی که از بی معرفتیه آدمها گله داشت چرا خودش به بدترین شکل معرفت رو قورت داد و یه لیوان آب هم روش؟ بماند که چقدر ازش توهین شنیدم. بماند که حتی نگفت چرا؟ بماند که حتی حرمت خوبی هام رو نگه نداشت. بماند که فقط گفت: من رو حلال نکن بذار زجر بکشم اون دنیا جدا از اینکه کلی تحقیر شده بودم، این بار دلم به حال خودم میسوخت. آخه نیتم خیلی پاک بود. حتی به خودم اجازه ندادم بعد از توهینهاش و کاری که کرد ، یه حرفی بهش بزنم مبادا دلش بشکنه و برنجه از دستم. حرمت رو زیر پا نذاشتم. حرمت احساسم رو. حرمت قولی که به هم داده بودم. حرمت پدرش. حرمت خدا . افسرده شدم. شبها با پنج تا قرص میخوابیدم. از دنیا و آدمهاش وحشت کرده بودم و اعتادم به زمین وزمان از بین رفت. با خودم گفتم این ادمها ارزش دوست داشتن ندارن. حتی از خدا هم گله داشتم که چرا با وجود این همه پاکی باید اینجور بد ببینم؟ اینقدر افسردگیم شدید شده بود که به کلینیک روانپزشکی معرفی شدم. ترم هفت دانشگاه بودم اما حتی با اینکه سه هفته از آغاز ترم گذشته بودم ، سر یکی از کلاسها هم نرفته بودم. فقط یه گوشه پناه میبردم و گریه میکردم. شبها کابوس میدیدم و روزها هم توی بیداری انگار دچار جنون شده بودم. تا اینکه یه شب... پایان قسمت چهارم

:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()